ایستاده بودند با امام مردی از کنارشان رد شد با لباسهای پاره و کهنه نگاه کردند به هم خندیدند امام نگاهشان کرد ناخشنود.
- نخندید به زودی ثروتمند میبینیدش .
***
ایستاده بودند دور هم مردی از کنارشان رد شد با لباسهای زرباف، ردیف خدمه همراهش نگاه کردند به هم حاکم مدینه شده بود.
یادشان آمد به حرف امام لبخند زدند. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص168)