ناقه امام آذین بسته، کجاوه نقره، پرده های حریر انداخته کاروان رسید نیشابور نمیخواستند بایستند تا امام پیاده شود. جمعیت مردم می ترساندشان .
مردم طاقت نیاوردند امام را نبینند دو نفر از بزرگان آمدند جلو
- آقاجان به حق پدران بزرگوارتان اجازه بدهید ببینیمتان و حدیثی بگویید از آنها
ناقه را نگه داشتند پرده ها کنار رفت سر امام آمد بیرون ماه بود آفتاب بود. نمی دانم هرچه بود در چشمهای مردم می درخشید.
مردم از هوش رفتند نعره ها زدند گریبان ها دریدند. انگار می خواستند دست هایشان را ببرند.
خودشان را انداختند روی خاکها و آنها که نزدیک تر بودند. ناقه اش را بوسه باران کردند. آن قدر گریه کردند که لباس هایشان خیس شد.
ظهر شد روز به نیمه رسید. فریاد و اشک و اشتیاق ادامه داشت. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص126)
33
همان دو نفر فریاد زدند مردم آرام باشید نمی گذارید صدای امام بهتان برسد. امام را اذیت نکنید. »
ساکت شدند.
- آقاجان نمی خواهید حدیثی بگویید که در دنیا و آخرت از آن بهره ببریم.
امام کلمه به کلمه گفت آرام تا هر بیست و چهار هزار نفر بنویسند.
- پدرم موسی بن جعفر شنیده از پدرش جعفر بن محمد و او از پدرش محمد بن علی و او از پدرش علی بن الحسین و او از پدرش حسین بن علی و او از پدرش علی بن ابی طالب که گفت پیامبر حدیث کرد مرا از جبرئیل که شنیده از خداوند تعالی کلمه لا اله الا الله در محكم من است؛ هرکس داخل دژ من شود از عذاب من ایمن خواهد بود. »(بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص123، ح4)
34
ناقه امام راه افتاد چشم ها دنبال ناقه همه محو حدیث دوباره ایستاد صورت ماه امام از کجاوه آمد بیرون
- بشرطها و شروطها.
آن دو نفر فریاد زدند: به شرطها و شروطها .....
امام ادامه داد «و أنا من شروطها! »(بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ص98، ح13)
35