شب تولد پسرش بود تنها پسرش مردم شک کرده بودند به امامتش میگفتند امام باید فرزند داشته باشد.
امام فرستاد دنبال خواهرش گفت: حکیمه جان امشب فرزند مبارک خیزران به دنیا میآید. در کنارش باش .»
چراغی آورد بالای سر همسرش دلداری اش داد و رفت بیرون مشغول شد به قرآن خواندن صدای نوزاد که بلند شد امام آمد. محمد را بغل کرد بوییدش. بوسیدش .
گذاشتش توی گهواره و تا صبح در گوشش حرف زد. (تحفة المجالس، ص300)