سلام کرد. امام به زبان سندی جوابش را داد.
گفت: «شنیده بودم خداوند حجتی دارد در بین عرب »
- بله من هستم هر چه میخواهی بپرس
گرم صحبت شدند گفت: حجت خدا دلم میخواهد با مردم حرف بزنم به عربی اما نمی توانم .»
- بيا جلو.
آمد. امام انگشتش را کشید به لبهایش وقتی می رفت داشت به زبان عربی خدا حافظی میکرد. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ، ص59 ، ذیل حدیث 76)
20
جعبه نقره ای را گذاشت جلویش گفت: آقا هدیه ای برای شما آورده ام که هیچ کس مثلش را نیاورده !»
در جعبه را باز کرد چند رشته مو از آن بیرون آورد. گفت: «این هفت تار مو مال پیامبر است. از اجدادم به من رسیده»
امام رضا چهار تار مو را جدا کرد گفت: «فقط این چهار رشته مال پیامبر است. »
چشمهایش گرد شده بود شک داشت امام سه رشته مو را گرفت روی آتش هر سه سوخت چهار رشته دیگر را هم گرفت روی آتش نسوخت مثل طلا میدرخشید و برق می زد. (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ، ص164 ، ح5 / (بحار ألانــــوار ط بیــــروت، ج49 ، ص102 ، ح 22)
21