کرامات آفتاب
تعظیم نسیم
وقتی که امام رضا از مدینه به مرو آمدند مأمون آن حضرت را به کاخ خود دعوت کرد دربانان و پرده داران کاخ پیش آمدند و پرده ها را کنار زدند و به رسم دربار از آن حضرت استقبال کردند؛ اما وقتی فهمیدند مأمون میخواهد امام را ولیعهد خود کند، با همدیگر توطئه کردند که دیگر به آن حضرت احترام نگذارند و به ایشان بی اعتنایی کنند.
روز بعد وقتی امام آمدند آنها تحت تأثیر عظمت آقا قرار گرفتند و ناخودآگاه تشریفات معمول را دوباره انجام دادند؛ ولی بعد همدیگر را سرزنش کردند که قرارشان این نبود ...... دوباره هم قسم شدند که بار دیگر به آن حضرت احترام نگذارند. روز بعد که امام آمدند، کسی پرده را کنار نزد تا امام وارد شوند. ناگهان بادی وزیدن گرفت و پرده بالا رفت حضرت که داخل شدند، باد ایستاد و پرده فروافتاد در هنگام رفتن امام نیز دوباره باد وزیدن گرفت پرده کنار رفت و امام که رفتند پرده فرو افتاد از آن پس مأموران به محض دیدن امام رضا ، پرده را بر می چیدند و به آقا احترام میگذاشتند. (1) على بن عيسى اريلي، كشف الغمة في معرفة الأئمة، ج ۲، ص ۲۶۰. )
83
کرامات آفتاب
چشمه ای که گم شد
خادم امام موسی کاظم چنین گفته است:
در مسیر خراسان همراه امام رضا بودیم. بیابان بی انتها بود و خورشید سوزان آب تمام شده بود و داشتیم از تشنگی می مردیم. نزد امام رضا رفتیم جایی را در آن نزدیکی نشانمان دادند و فرمودند: «بروید آنجا آب هست!» رفتیم. همان جا که فرموده بودند چشمه ای پراب بود. تمام اهل کاروان سیراب شدند و به چارپایان نیز آب دادیم و سیراب برگشتیم وقت رفتن حضرت فرمودند چشمه را جست وجو كنیم رفتیم اما از چشمه خبری نبود !(1) محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، عيون أخبار الرضا ، ج ۲، ص ۵۲۵ )
84
کرامات آفتاب
آبی که اثر آن هنوز هم باقی است
در مسیر مدینه به خراسان وقتی که امام رضا به ده سرخ رسیدند. نزدیک ظهر بود. گفتند: وقت نماز است.» امام فرمودند: مقداری آب بیاورید. به همدیگر نگاه کردند و گفتند: «آب نداریم.» امام با دستهای مبارک خاکها را کنار زدند و آب جوشید اثر آن آب هنوز هم باقی است!(1) ۱ محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ٣٠٢.)
85
کرامات آفتاب
برکت کوهسنگی
امام رضا در کوهسنگی به صخره ای تکیه زدند و فرمودند: «خدایا این کوه را برای مردم سودمند گردان و به آنچه از این کوه می تراشند و به آنچه در ظرفهای تراشیده از این کوه می پزند برکت ده و ... ! »(1) ا محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق، عیون اخبار الرضا، ج ۲، ص ١٣٠٢ محمد بن علی بن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی طالب، ج۴، ص ۳۴۴ ) قرنهاست که مردم از آن کوه ظرفهای سنگی می سازند.
86
کرامات آفتاب
بخور که سرد است
اباهاشم جعفری در خانه امام رضا بود به شدت تشنه بود؛ اما چنان مجذوب هیبت امام شده بود که خجالت میکشید در حضور ایشان آب بخواهد. امام آب درخواست کردند اندکی نوشیدند، رو به او کردند و فرمودند: ای اباهاشم بخور که آب سرد خوبی است ! .... (1) قطب الدين سعيد بن هبة الله راوندى، الخرائج و الجرائح، ج ۲، ص ۶۶۰ ۱۶۶۱۱ محمد باقر مجلسی، بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۴۸.)
87
کرامات آفتاب
این هم پول پارچه دخترت
حسن بن علی و شاء از کوفه روانه خراسان شد. وقت رفتن دخترش آمد و گفت: «پدرجان این پارچه را بگیرید آن را بفروشید و از خراسان برایم فیروزه بخرید.»
وقتی به مرو رسید یکی از خادمان امام رضا آمد و گفت: پارچه ای بده تا یکی از رفقایمان را که از دنیا رفته است، با آن کفن کنیم.» حسن گفت: «ندارم.» خادم حضرت رفت ولی دوباره برگشت و گفت: «مولایم سلام رساندند و فرمودند: همراه تو در فلان انبان پارچه ای هست که دخترت به تو داده و گفته است با آن برای او فیروزه بخری.(1) محمد بن علی بن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبي طالب، ج ۴، ص ۳۴۱ ) آن را بده این هم پولش !»
88
کرامات آفتاب
از خدا بخواه باران ببارد
قحطی و تشنگی رمق مردم را گرفته بود. مأمون هم بیچاره شده بود که با این ملت گرسنه و فقیر چه کند؟! دست به دامن امام رضا شد که از خدا بخواهند باران ببارد. امام فرمودند: «باشد: روز دوشنبه دعا خواهم کرد....»
مأمون فرمان داد اعلام کنید مردم روز دوشنبه برای دعای باران بیایند علی بن موسی میخواهد دعا کند» جارچیان جار زدند.
دوشنبه از راه رسید مردم به صحرا هجوم آوردند امام روی منبر رفتند. صحرا از مردم موج میزد و آسمان از صدای تکبیر سرشار بود. حضرت پس از حمد و ثنای الهی فرمودند: «خدایا، پروردگارا! تو به ما اهل بیت عظمت بخشیدی و مردم بر اساس دستور تو به ما متوسل شده اند. اینان امید به کرم و مهر تو بسته اند و از تو توقع احسان و نعمت دارند. خدایا برایشان بارانی سودمند فراوان بی خطر و بی ضرر بیاران و چنان کن که آغاز باران وقتی باشد که از اینجا رفته و به خانه هایشان رسیده باشند !»
باد وزیدن گرفت و آسمان را ابر پوشاند و رعد و برق شد... مردم برگشتند که بروند امام فرمودند: این ابر برای شما نیست. بمانید!»
ابرها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند ابر دیگری آمد. امام دستور رفتن دادند و از منبر پایین آمدند. مردم شتابان به سوی خانه هایشان رفتند و باران بارید و بارید !(1) ا محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، عيون اخبار الرضا ، ج ۲، ص ۳۸۳ تا ۳۸۶)
آسمان در آینه صحرا منعکس شده بود!
89
کرامات آفتاب
اشاره امام
سرخس وطن فضل بن سهل بود کشته شدن او به دست نوکران مأمون خون مردم را به جوش آورده بود آتش برداشتند تا کاخ مأمون را به آتش بکشند. نگهبانان درها را بستند جمعیت خشمگین به پشت درها رسیده بودند. مأمون میلرزید دست به دامن امام رضا شد که: «آقاجان ! کاری بکن!»
امام برخاستند و پیش مردم رفتند اشاره ای که کردند، مردم متفرق شدند
خطر از بیخ گوش مأمون رد شده بود. (1) ۱ محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج ۱، ص ۴۹۱ )
90
کرامات آفتاب
دو شیر روی پرده
امام رضا دعا کرده بودند و باران فراوانی باریده بود. دشت پر از گل و سبزه شده بود و در مزرعه دلهای مردم امید جوانه زده بود. بهار بود؛ اما علفهای هرز هم رشد کرده بودند و خاربن ها هم قد کشیده بودند: مأمون خیلی پشیمان بود. یکی از کوردلان نزد مأمون آمد و گفت: اجازه بده علی بن موسی را پیش مردم خوار و خفیف کنم!» قند توی دل مأمون آب شد: «باشد! هر کاری میخواهی بکن» گفت: «پس بفرمایید رجال مملکت سرداران لشکر قضات و فقها جمع شوند.» مجلس جای سوزن انداختن نداشت همه آدمهای مهم آمده بودند. مردک گفت:
ای علی بن موسی مردم قصه ها بافته اند مثل همین باران چند روز پیش که میگویند در اثر دعای تو بوده است؛ حال آنکه به دعا ربطی نداشته است. فصل باران است. معجزه چه و کار چی؟! ما که می دانیم تو هرچه داری از امیرالمؤمنین مأمون داری.... تو از باران سوء استفاده کرده ای؛ انگار ابراهیم خلیل هستی که پرنده ها را زنده کرد اگر راست میگویی این دو شیر را که روی پرده نقاشی شده اند زنده کن تا مرا بخورند....
نگاه آقا به سمت پرده چرخید و فرمودند: این بدکار را بگیرید!» پرده جنبید و دو شیر جهیدند... از مردک اثری نبود انگار اصلا نبوده است! (1) محمد بن علی بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، عيون أخبار الرضا ، ج ۲، ص ۱۳۹۱ تا ۳۹۳)
91
کرامات آفتاب
برای دخترهایت
ریان بن صلت میخواست از خراسان به عراق برود. باید با امام رضا خدا حافظی میکرد با خودش گفت: میروم خدا حافظی میکنم و یک پیراهن از حضرت میگیرم تا مرا در آن گفن کنند. چند درهم هم می گیرم تا برای دخترانم انگشتر تهیه کنم.»
رفت ولی وقت خداحافظی به شدت گریه اش گرفت و از پیراهن و در هم فراموش کرد.
خداحافظی کرد و به راه افتاد چند قدمی نرفته بود که امام صدا زدند: ای ،ریان دلت نمی خواهد یکی از پیراهن هایم را به تو بدهم تا برای خودت کفن درست کنی؟! دلت نمیخواهد چند درهم به تو بدهم که برای دخترهایت انگشتر تهیه کنی؟! (1) عزیز الله عطاری اخبار و آثار حضرت امام رضا، ص ۳۷۹ و ۱۳۸۰ عزیز الله عطاردی مسند الإمام الرضا ، ج۱، ص 170)
92
کرامات آفتاب
لبخند آرامش بخش
در منا امام رضا را دید و گفت: «قربانت گردم وضع خانوادگی ما خیلی خوب بود خدا همه نعمت ها را از ما گرفت و حالا نیازمند کسانی شده ایم که روزی به در خانه ما می آمدند.»
.... امام فرمودند: «آیا دوست داری همه دنیا را به تو بدهند و مانند ستمکاران زندگی کنی؟» گفت: «نه. به خدا ای پسر رسول الله !» لبخند امام آرامش فقر همراه با ایمان را به او هدیه کرد !(1) محمد بن عمر کشی، اختيار معرفة الرجال رجال الکشی)، ج ۲، ص ۱۸۵۹ محمد باقر مجلسی بحار الأنوار، ج ۶۹، ص ۴۵ )
93
کرامات آفتاب
آب روی آتش بود
علی بن خطاب واقفی بود. امام رضا را در عرفه دید که همراه گروهی از علویان بودند تب داشت حالش خیلی بد بود و داشت از تشنگی می مرد
امام ایستادند و به یکی از غلامان خود چیزی گفتند که علی بن خطاب نفهمید غلام مقداری آب آورد حضرت نوشیدند؛ بعد بقیه آن را روی سرشان ریختند و دوباره به غلام چیزی گفتند. غلام دوباره ظرف را پر آب کرد و این بار برای علی بن خطاب آورد و گفت: «تب داری؟» گفت: «آری» گفت: «بخور خورد تبش قطع شد؛ انگار که آب روی آتش بود !(1) عزیز الله عطاردی، مسند الإمام الرضا ، ج ۲، ص ۱۴۴۳ عزیز الله عطاردی، اخبار و آثار حضرت امام رضا ، می ۷۸۹ و ۷۹۰ )
94
کرامات آفتاب
چشمی که دیگر درد نمی کرد
درد چشم امانش را بریده بود که خدمت امام رضا رفت. ماجرا را گفت. آقا کاغذی برداشتند و چیزی در آن نوشتند و فرمودند: «نزد فرزندم ابو جعفر برو!»
به همراه خادم نزد امام جواد رفتند که آن موقع کودکی خرد سال بودند. امام جواد نامه را که خواندند سرشان را به طرف آسمان بلند کردند و چیزی گفتند درد از چشمش پرید انگار که دردی نبوده است! (1) عزیز الله عطاردی، اخبار و آثار حضرت امام رضا ، ص ۱۷۹۲ محمد باقر مجلسی، بحار الأنوار. ج ۵۰، ص ۱۶۶)
95