هر ثمة ابن اعین میگوید میخواستم حضور مولایم حضرت رضا عليه السلام وارد شوم، وارد دربار مأمون شدم، ابتداء دیدم مذاکره می کنند که وفات امام به صحت نپیوسته است در میان خادمان و معتمدان مأمون غلامی بود به نام صبیح دیلمی و او از دوستان خصوصی من بود، چون چشمش به من افتاد، نزد من آمد گفت میدانی که من مورد اعتماد مأمون هستم، حتی در کارهای سری او قولش را تصدیق نمودم، گفت: در شب گذشته مأمون مرا با سی غلام احضار کرد وقتی که ثلثی از شب گذشته بود چون نزد او رفتیم شبش را مانند روز روشن یافتیم از کثرت شمعهای پر فروغ و نزد او بود شمشیرهای زهر داده و برهنه ما را یک یک فرا خواند و از ما پیمان گرفت چه اینکه غیر از ماکسی در آنجا نبود به ما گفت : این عهد بر شما لازم است که آنچه را میگویم بلادرنگ و فوری انجام دهید، ما همه قسم یاد کردیم بر انجام فرمان او.
ناگهان گفت : هر یک شمشیری از این شمشیرها بر می دارید و می روید تا وارد منزل على بن موسى الرضا بشوید اگر او بیدار بود یا خفته، نشسته بود یا ایستاده حق اینکه سخن با او بگوئید ندارید شمشیرها را بر او می نهید و گوشت و خون و موی و استخوان و مغزش را در هم آمیخته میکنید بعد از آن بساط و فرش او را بر او می پیچید و شمشیرها را به آن پاک میکنید و به عجله نزد من میآئید و برای هر یک نفر شما پاداش و جایزه این کار قرار دادم ده کیسه در هم و دو مزرعه و ملک مستغل و اگر پوشیده بدارید همیشه برای شما بهره و نصیب است مادامی که من زنده ام. گفت : ما شمشیرها را در دست گرفتیم و وارد حجره فرزند موسی بن جعفر، على بن موسى الرضا علیه السلام شدیم دیدیم به پهلو خوابیده و دستها به اطراف میگرداند و سخنی میگفت که ما نمی فهمیدیم، من در گوشه ای ایستادم غلامها با شمشیرها به خیال خود آن حضرت را قطعه قطعه کردند من می دیدم شمشیرها بر او کارگر نمیشد مانند کسی که از قصد ما آگاه بوده و چیزی به خود پوشیده که شمشیر اثر نمیکرد پس آن بساط را بر او پیچیدند و بیرون آمدند نزد مأمون .
مأمون گفت : چه کردید؟ گفتند: آنچه فرمان امیر بود، انجام دادیم
دستور اکید صادر کرد که از این موضوع کسی با خبر نگردد. چون صبح شد مأمون با سر برهنه و تکمه های گشاده در جایگاه خود نشست و اظهار وفات امام علیه السلام را کرد و برای تسلیت و تعزیه، قدری نشست. سپس پا برهنه و سر برهنه به سمت حجره آن حضرت روان شد و من در پیش او می رفتم چون داخل حجره امام علیه السلام گردید، صدای همهمه ای شنید، بلرزید و برگشت به من گفت نزد او کیست؟ گفتم نمی دانم ای امیرالمؤمنین، گفت: زود بروید و ببینید، صبیح میگوید: ما درون حجره شدیم دیدیم امام مشغول نماز و تسبیح است برگشتم، گفتم: ای امیر اینک
شخصی در محراب نماز میگذارد و تسبیح می گوید. مأمون سخت بلرزید گفت: مرا فریب دادید لعنت خدا بر شما باد، پس از میان جماعت رو به من کرد و گفت : صبیح تو او را میشناسی برو ببین کیست که نماز میکند مأمون بازگشت و من داخل حجره شدم چون به آستانه در رسیدم، امام علیه السلام فرمود صبیح گفتم: لبیک ای مولای من و برو افتادم فرمود برخیز خدا تو را رحمت کند می خواهند نور خدا را به دهنهای خود خاموش کنند پروردگار نور خویش را به اتمام و کمال میرساند هر چند کافران کراهت داشته باشند.(سورة صف .)
وقتی نزد مأمون برگشتم دیدم چهره اش مانند شب تاریک شده، از چگونگی احوال آن حضرت پرسید؟ گفتم بخدا قسم او بود که در حجره نشسته بود و چنین و چنان فرمود.
صبیح گفت : پس مأمون بندهای خود را نه بست و امر کرد لباسهایش را آوردند لباس عزا از تن بیرون کرد و لباس سابق خود را پوشید گفت:
بگوئید علی الرضا غش کرده بود و به هوش آمد. هرثمه میگوید من خدا را شکر کردم و بر سید و مولای خود وارد شدم چون مرا دید فرمود: ای هرثمه آنچه از صبیح شنیدی، به کسی مگو، مگر به آنکس که خداوند عزوجل دل او را به محبت و ولایت ما برای ایمان
آزمایش کرده باشد ای هر ثمه مکر و خدعه ایشان بر ما زیان نمی رساند تا کتاب به مدت خود برسد یعنی عمر تمام شود و اجل در رسد.(عيون اخبار الرضاج ۲ . )