میهمان طوس  ( صص81-85 ) شماره‌ی 6664

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > ولايتعهدی > تلاش مأمون برای ترور شخصيت حضرت > نماز باران

خلاصه

روز دوشنبه چون دیشب رسول خدا (ص) و امیر المؤمنین علی (ع) را در خواب دیدم و جدم پیامبر به من فرمود: ای فرزند دوشنبه آینده به سوی صحرا برو و برای این مردم از خدا تقاضای باران کن تا خداوند به زودی از باران سیراب و بی نیازشان گرداند و آنان را از علوم و اسراری که خداوند به تو ارزانی داشته آگاه ساز تا معرفت ایشان درباره مقام و منزلت الهی تو بیشتر شود.

متن

پنجره بیست و پنجم

مدتی است آسمان خراسان با زمین قهر کرده است! آثار خشکی و افسردگی در همه جای این سرزمین پهناور به چشم میخورد. تقریباً از همان روزی که جشن ولایت عهدی برگزار شد بارانی نباریده است !

عده ای از عباسیان که تعصب خانوادگی تندی دارند این اتفاق را بهانه کرده و مرتب بیخ گوش مأمون میخوانند ببین ای عبدالله از وقتی علی بن موسى قدم به خراسان گذاشت و ولیعهد ما شد خداوند باران رحمتش را از ما دریغ کرده است! 

این سخن بر مأمون گران آمد و یک روز امام رضا (ع) را به حضور خواست و به او گفت: ای پسر رسول خدا مدتی است باران نباریده و مردم در فشار و سختی به سر می برند. آیا صلاح میدانی که دست به دعا برداری و از خدا بخواهی تا باران رحمتش را بر مردم فرو فرستد؟»

امام رضا (ع) فرمود: «آری ای امیر من دعا خواهم کرد.»

-امروز جمعه است تو چه وقت دعا می کنی؟

-روز دوشنبه چون دیشب رسول خدا (ص) و امیر المؤمنین علی (ع) را در خواب دیدم و جدم پیامبر به من فرمود: ای فرزند دوشنبه آینده به سوی صحرا برو و برای این مردم از خدا تقاضای باران کن تا خداوند به زودی از باران سیراب و بی نیازشان گرداند و آنان را از علوم و اسراری که خداوند به تو ارزانی داشته آگاه ساز تا معرفت ایشان درباره مقام و منزلت الهی تو بیشتر شود.»

نویسنده

پنجره بیست و ششم

از وقتی این خبر را شنیده بودم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم؛

دعای باران

مأمون از امام خواسته تا برای بارش رحمت آسمانی دعا کند. و امام خواهش او را پذیرفته است.

سرانجام روز موعود فرا رسید.

از صبح زود دل توی دلم نبود. قرار بود با سعید و مازیار برویم. جلو پنجره ایستاده بودم به انتظار لحظه ها به کندی میگذشت مردم شهر را می دیدم که از خانه ها بیرون آمده دسته دسته به سوی مصلا روانه می شدند.

 دلم به شور افتاد احساس میکردم دارد دیر میشود: نباید این مراسم زیبا را از دست بدهم باید خیلی دیدنی باشد !

اما چیزی که بیشتر از آن برایم اهمیت داشت این بود که یک بار دیگر چهره آسمانی امام را می دیدم از روزی که او را با حیله از مصلاً برگردانده

بودند، دیگر ندیده بودمش.

مادر میگفت: شرکت شما بچه ها در مراسم دعا خیلی فایده دارد. چون شما پاک و بی گناه هستید و خدا دعایتان را زودتر اجابت می کند.»

 ولى من فکر میکردم حضور و خواهش خود امام کافی است تا هر چه می خواهد خداوند نثار کند. دیگر چه احتیاجی به حرف و خواهش ما؟! 

به نظر من خدا آنقدر امام را دوست دارد که اگر همه فرشته های آسمانی بگویند: نبار و او بگوید ببار خدا حرف امام را گوش می کند.

 بالاخره بچه ها آمدند. از میان خیابان صدایم زدند و برایم دست تکان دادند به سرعت از مادر خداحافظی کردم و راه افتادم. آنقدر شتاب کردم که نزدیک بود از میان راه پله کله معلق بشوم روی سنگفرش حیاط!

امام بر فراز منبر نشست نخست حمد و ثنای خداوند را گفت و بعد دعایی خواند و از خداوند بارانی مفید و پر برکت برای اهالی مرو طلب کرد. همین که دعای امام به پایان رسید باد تندی وزید و ابرها را به هم بافت و چنان رعد و برقی پدید آورد که مردم به جنب و جوش افتادند. گویی می خواستند از باران فرار کنند امام چون این حالت را دید صدای خود را بلند کرد و فرمود: «ای مردم نهراسید و برجای خود آرام بگیرید! این ابر مأمور سرزمین شما نیست و به شهری دیگر می رود.»

با شنیدن این سخن دلها آرام گرفت و مردم سرجای خود نشستند. ابر از بالای سرمان گذشت و پشت سر آن ابری دیگر با رعد و برق ظاهر شد. مردم دوباره خواستند از جای خود برخیزند که دوباره امام فرمود: «حرکت نکنید که این ابر در شهر شما نمیبارد و مأمور شهری دیگر است!»

 منظره باشکوهی بود آن ابر هم گذشت و رفت بی آنکه نشانی از خود به جا بگذارد. سپس ابرها یکی بعد از دیگری با رعد و برقهای فراوان آمدند و رفتند. این ماجرا ده بار تکرار شد و هر بار چون مردم به تکان و جنبش در می آمدند امام همه را به آرامش دعوت می کرد. 

وقتی یازدهمین ابر از راه رسید حضرت فرمود: ای مردم! خداوند این ابر را برای شما فرستاده پس سپاس لطفش را به جای آورید و به خانه های خود بازگردید تا باران شما را به رنج و زحمت نیندازد زمانی که به خانه هایتان برسید، این ابر برکتی را که شایسته فضل و کرم خداوند باشد، با خود سرازیر می کند.»

 آنگاه از منبر پایین آمد و همه با هم به سوی شهر بازگشتیم. ابر باران خود را آن قدر نگه داشت تا همه مردم به خانه های خود رفتند. آنگاه با چنان شدتی بارید که در مدتی کوتاه همه دره ها گودالها حوضها و دریاچه ها را سرشار کرد و رودخانه ها از شادی به رقص و پایکوبی درآمدند. 

مردم، چنان شاد و خوشحال شده بودند که پشت سر هم می گفتند: لطف و کرامت خداوند بر فرزند رسولش، گوارا باد!

مخاطب

نوجوان ، جوان

قالب

کتاب داستان بلند و رمان