کاروان حکومتی در مسیر دراز سفر خود بایستی از شهرها و آبادیهای بسیاری می گذشت شهرهایی چون سرخس قریه سناباد نیشابور، قریه میامی، دشت آهوان کویر پهناور مرکزی ایران و.....
اقامت کاروان حکومتی در شهر سرخس طولانی شد. اما چرا؟ تاریخ به ما نگفته است اما روی نشانه ها و رفتارهایی که خود به متن تاریخ پیوسته اند حدس می زنیم مأمون در سر نقشه هایی داشت که می خواست پیش از رسیدن به پایتخت حکومت عباسی آنها را به اجرا در آورد.
نقشه اصلی دارای دو هدف بزرگ بود با قتل فضل به نظر می رسد یکی از این دو هدف حاصل شده است. اما هدف دوم...؟!
به هر حال مأمون برای رسیدن به بغداد شتاب ندارد، چون هنوز نیمی از نقشه او اجرا نشده است...
چنان که از قول راویان میفهمیم چون اقامت کاروان در سرخس طولانی شد، مأمون از ترس بروز علاقه و اشتیاق مردم نسبت به آن حضرت، او را به شکلی محترمانه در خانه ای تحت نظر قرار داده و اجازه هیچ ملاقاتی را با مریدان دوستداران و نزدیکانش به او نمی داد.
وضع امام در سرخس با وضع یک زندانی محروم از ملاقات هیچ تفاوتی نداشت! تفاوت تنها در این بود که در آنجا خلیفه قصد بدی نداشت و فقط آنچه را که به صلاح ولیعهد خود می دانست عمل می کرد...
پنجره سی و نهم
حضرت رضا (ع) را در سرخس میان خانه ای زندانی کرده بودند. من به قصد ملاقات تا در زندان رفتم و از مأمور تقاضای ملاقات کردم. زندانبان گفت: «تو نمی توانی آن حضرت را ملاقات کنی!»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: چون اغلب در شبانه روز هزار رکعت نماز می خواند و فقط ساعتی از اول با مداد و ساعتی پیش از ظهر و ساعتی مانده به غروب آفتاب را به نماز مشغول نیست و باز در این اوقات هم در مصلای خود نشسته، با پروردگار خود راز و نیاز می کند.»
گفتم: پس در یکی از همین سه وقت برایم از آن حضرت اجازه ملاقات بگیر!»
زندانبان برایم اجازه دیدار گرفت در وقت مقدر وارد زندان شدم و آن پیشوای عالیقدر را دیدم که در محراب عبادت نشسته، در افکار بلند خود
غوطه ور بود.
بعد از ادای سلام و احترام آنچه را که در ذهنم بود به زبان آوردم: «ای پسر رسول خدا این چه سخنی است که مردم از قول شما نقل می کنند و آن را به شما نسبت می دهند؟
حضرت فرمود: «کدام سخن؟»
گفتم: «مردم می گویند شما مدعی هستید همه مردم بنده و غلام شمایند! حضرت سر به آسمان کرد و گفت: بارالها! تو آفریدگار آسمانها و زمین و دانای نهان و آشکاری و خود گواهی که من هرگز چنین سخنی نگفته ام و نیز هرگز نشنیده ام که پدرانم چنین ادعایی کرده باشند و تو خود می دانی که این قوم بنی امیه و بنی عباس چقدر به ما ستم روا داشته حقوق ما را زیر پا گذاشته اند و این تهمت نیز یکی از ستمهای آنهاست.»
آنگاه رو به من کرد و فرمود: ای عبدالسلام بگو ببینم وقتی همه مردم غلام و بنده ما باشند، چنان که اینان تهمت می زنند پس ما این همه غلام را به که میفروشیم؟ بازار این همه بنده در کجاست؟!»
عرض کردم: «درست می فرمایید ای فرزند پاک رسول خدا!»
لحظه ای بعد دوباره امام فرمود: ای عبدالسلام آیا تو هم مانند بسیاری دیگر ولایت ما را که خداوند بر همه واجب کرده انکار می کنی؟»
گفتم: «پناه می برم به خدا! من به ولایت شما ایمان و اعتراف دارم.»
اباصلت هروی