می دانی آمنه امروز در مجلس مأمون که بودیم نامه ای به دست او رسید. مأمون بلافاصله نامه را باز کرد و خواند خبر پیروزی مسلمانان در جنگ با
سپاه روم بود یکی از شهرهای رومیان به دست مسلمانان فتح شده بود.
مأمون از خواندن نامه خیلی خوشحال شد. بعد نامه را به دست حضرت ابا الحسن داد و خواست از او جدا شود اما امام فوری او را صدا کرد و فرمود: ای عبدالله به خاطر این خبر خوش چند دقیقه صبر کن !»
مأمون از رفتن ماند و یک بار دیگر نامه را از دست امام گرفت و خواند. در این وقت امام رو به خلیفه کرد و گفت: آیا برای تسخیر یک شهر کوچک چنین شادمان شده ای؟»
مأمون پاسخ داد: «آری مگر برای چنین فتحی روزافزون، نباید شادمان شد؟»
آن حضرت فرمود: ای عبدالله بترس از خداوند درباره امت محمد (ص) پروردگار تو را امیر مؤمنان کرده و تو تمام امور مسلمانان را به دست کسی سپرده ای که بر اساس احکام و دستورهای قرآن با مردم رفتار نمی کند تو در این شهر آسوده نشسته ای و حال آنکه مدینه پیامبر، خانه عترت و مقصد هجرت، مهد نبوت و فرودگاه وحی مورد قهر و بی مهری کارگزاران تو واقع شده است. در دوره تو مدینه بیش از همه جا مورد ظلم و بی عدالتی قرار گرفته است. هیچ حق و پیمانی رعایت نمی شود. روزگار بر مظلومان به سختی میگذرد مسلمانان با رنج و دشواری زندگی می کنند در امور معاش خود عاجز و ناتوانند و کسی را نمی یابند که به او دادخواهی کنند. این گونه اخبار به گوش تو نمیرسد زیرا به تو دسترسی ندارند ای خلیفه مسلمانان!
بترس از خدا درباره بندگان او بخصوص درباره ساکنان خانه پیغمبر؛ مهاجران و انصار آیا نمیدانی که فرمانروای مسلمانان، مثل ستون خیمه است و باید هر کس که میخواهد بتواند آسان به او دسترسی پیدا کند؟!
صحبت که به اینجا رسید پدر آهی کشید و ادامه داد: «بعد از این سخن حضرت ابا الحسن مأمون را از شورشها و قیامهایی که در مدینه کوفه بصره و بغداد در گرفته بود آگاه کرد مأمون وقتی داستان آشوب بغداد و بیعت عباسیان با ابراهیم شکله را شنید برای چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد گفت: فضل از این موضوع باخبر است به من گفته اند که با ابراهیم به نمایندگی از طرف من بیعت کرده اند! »
حضرت رضا فرمود: فضل بن سهل دروغ گفته و به تو خیانت کرده است زیرا بین ابراهیم و حسن بن سهل جنگ سختی در گرفته و ابراهیم از پای درآمده است. اگر به نمایندگی از سوی امیرالمؤمنین بود که جنگی رخ نمی داد مردم بغداد به خاطر کارهای فضل و حسن و نیز انتخاب من به مقام
ولایت عهدی نسبت به تو خشمگین شده اند.»
مأمون چون این را شنید کمی فکر کرد و گفت: «آیا این مطالب را کسی از سپاهیان نیز می داند؟ حضرت رضا فرمود: «آری يحيى بن معاذ عبدالعزیز بن عمران و عده ای دیگر شاهد وقایع بوده اند. »
مأمون رو به حاجب کرد و گفت: این افراد را حاضر کنید تا از ایشان بازجویی شود!»
طولی نکشید که سرداران سپاه نزد مأمون حاضر شدند. مأمون از آنان درباره اوضاع عراق و حجاز پرسید سرداران از سخن گفتن پرهیز داشتند.
مأمون به آنها امان داد: «مطمئن باشید که من سرمان را فاش نخواهم کرد و چنانچه فضل از این موضوع با خبر شود از شر او ایمن خواهید بود!»
آنگاه، سران سپاه لب به سخن گشودند و بار دیگر پرده از تمام وقایعی که رخ داده بود برداشته شد. آنها در پایان اضافه کردند که سران سپاه از خلیفه دلخور و ناراضی اند.
چون سخنان اقرار گونه سران به آخر رسید، سکوتی عمیق تالار را فرا گرفت مأمون در دریای حیرت فرو رفت و در این اندیشه که چه باید کرد تا از این همه فتنه و آشوب به سلامت گذشت؟!... پس از دقیقه ای که به کندی گذشت رو به امام کرد و گفت: ای بزرگوار بگو رأی تو در این باره چیست؟» امام رضا (ع) در جواب فرمود: به نظر من باید از مرو بیرون بروی و به مرکز خلافت پدرانت برگردی پس امور مسلمانان را از نزدیک رسیدگی کنی و افرادی صادق و وفادار و خداترس انتخاب کنی که به داد مردم برسند؛ زیرا خداوند مسؤولیت آنها را از تو که رئیس و امیرشان هستی باز می پرسد و باید پاسخگو باشی!»
مأمون کمی فکر کرد و گفت: آری ای پسر عمو راست گفتی چاره ای جز این ندارم!»
این را گفت و به سرعت از تالار بیرون رفت لحظه ای بعد به تالار بازگشت و از همه ما عذر خواست و گفت که برای سفری بزرگ آماده می شود...
پدر به اینجا که رسید آهی کشید و خاموش ماند. بعد، صدای قدمهای مادر را شنیدم که سکوت بهت آلود اتاق را میشکست و به در نزدیک می شد.
تند از جا پریدم و از در کتابخانه بیرون زدم.