شخصیت امین
امین که نامش محمد بود و مادرش زبیده نام داشت از طرف پدر و مادر هاشمی نسب بود ولی همان طور که قبلاً نیز یادآور شدیم برخلاف برادرش مأمون از خویشتن استعداد و لیاقتی بروز نمی داد ولی هارون الرشید به ملاحظه زبیده و کسان او ناچار وی را نیز به عنوان ولیعهد خویش معرفی کرد (توضیح ویراستار : ۱ - هارون الرشيد دوازده پسر داشت وی ابتدا در سال ۱۷۵ هجری قمری فرزند خردسالش محمد (امین را به ولیعهدی برگزید و هشت سال پس از آن یعنی در سال ۱۸۳ هجری برای عبدالله (مأمون) به عنوان جانشین امین از بزرگان بیعت گرفت. شش سال بعد در سال ۱۸۹ هجری نیز به همین ترتیب فرزند دیگرش «قاسم را جانشین مأمون قرار داد. )، ولی قبل از مرگ عاقبت کار این دو برادر را پیش بینی کرده بود به این جهت کلیه خزائن و سپاهی را که مأمون با خود به خراسان برده بود به او بخشید و مأمون را مامور محافظت خطه خراسان کرد.
از آن طرف نیز آنچه در بغداد از مال و جواهر گرانبها باقی ماند به امین بخشید.
زبیده که احساس میکرد شوهرش به مأمون بیش از امین
ص29
توجه دارد یک روز سر گله و شکایت را باز کرد و هارون را به باد ملامت گرفت و گفت : با اینکه امین و مأمون هر دو فرزند تو هستند و حقاً بایستی به امین که فرزند من است بیش از مأمون توجه داشته باشی میبینم که مأمون در نزد تو عزیزتر است.
هارون الرشید گفت: اشتباه تو همین جاست زیرا من امین و مأمون را به یک اندازه دوست دارم، ولی وقتی ملاحظه میکنم که لیاقت و کفایت یکی از فرزندانم بیش از دیگری است طبعاً توجهم نسبت به او بیشتر می شود. من هر دو فرزندم را از جهات مختلف آزمایش کرده ام و بر من ثابت شده که فرزند تو امین لیاقت و شایستگی مقام خلافت را ندارد و راه و رسم رعیت نوازی را نمی داند.
زبیده گفت : ولی به نظر من امین از مأمون به مراتب بهتر و شایسته تر و سخاوتمندتر و شجاعتر است.
هارون گفت : افسوس که مهر مادری امین را در نظر تو این طور جلوه داده است وگرنه اگر با غیر از چشم فرزندی به او نگاه میکردی تصدیق مینمودی که به هیچ وجه صلاحیت چنین مقام شامخی را ندارد. ای زبیده، قدری در اطراف پیشنهادی که میکنی غور و بررسی نما و بدان که ما
ص30
نمی توانیم با انتخاب کسی که از عهده مسؤولیت چنین شغل خطیری بر نمی آید خود را در پیشگاه خداوند مسؤول قرار دهیم و کار خلق را به دست کسی بسپاریم که لیاقت اداره کردن و نگهداری آن را ندارد. هم اکنون در حضور تو هر دو فرزندم را آزمایش میکنم تا بدانی که نظر من صحیح است یا نه.
هارون بی درنگ غلامی را به دنبال مأمون فرستاد و خود به صورت بیمار در بستر دراز کشید.
وقتی مأمون از در وارد شد پس از سلام با نهایت خضوع و خشوع و ادب و فروتنی کناری ایستاد و چشم بر زمین دوخت و منتظر فرمان خلیفه گردید. هارون مخصوصاً مدتی او را سر پا نگهداشت و چون متوجه شد که بیش از آن طاقت ایستادن ندارد اجازه داد که بنشیند.
وقتی مأمون نشست اول خداوند را به دیدار پدر شکر کرد و آنگاه شفای عاجل او را از درگاه باری تعالی طلب نمود.
سپس با کسب اجازه جلو رفت و دست و پای پدر را غرق در بوسه ساخت و بعد به طرف زبیده رفت و در مقابلش سر فرود آورد و سر و سینه اش را بوسید و به جای
ص31
اول خود بازگشت و از خداوند خواست که همواره پدر از وی راضی و خرسند باشد.
هارون گفت: از آنجا که شایستگی و لیاقت تو بر من مسلم گردیده است و احساس میکنم که چیزی از عمر من باقی نیست میخواهم تو را به جانشینی خود برگزینم.
چون مأمون سخنان پدر را شنید، با صدای بلند به گریستن پرداخت و اشک مانند سیل از دیدگان روان ساخت و گفت : از خداوند تندرستی و شفای تو را خواستارم و از در گاهش تمنا دارم که هرگز چنین روزی را برای من نیاورد که من خویشتن را بی تو ببینم.
هارون گفت ولی ای فرزند من مرگ را در چند قدمی خود حس میکنم و هیچ کس را غیر از تو لایق و سزاوار جانشینی خود نمی دانم از خداوند بخواه که در این امر خطیر تو را یار و مددکار باشد تا به سهولت از عهده این امر مهم برآیی.
مأمون گفت: ای پدر بزرگوار اگر اراده تو به این تعلق گرفته که جانشینی برای خود انتخاب کنی به عقیده من برادرم امین به مراتب از من برای این کار شایسته تر میباشد زیرا هر چه باشد مادرش بانوی محترمی از خاندان مشهور
ص32
عرب است ولی مادر من کنیزکی ناچیز بیش نیست. مردم امین را به چشم دیگری نگاه میکنند و جلال و جلوه و شکوهش در انظار به مراتب بیش از من است. خداوند خودش شما را راهنمائی خواهد کرد و آنچه که خیر و صلاح است پیش می آورد حال چنانچه فرمایشی ندارید مرا مرخص فرمائید تا به خانه خود بازگردم.
هارون مأمون را مرخص کرد و او از حضور پدر بیرون رفت. هارون سپس همان غلام را به دنبال امین فرستاد و او را احضار کرد چیزی نگذشت که محمد امین با ناز و تبختر و غرور بیش از حد دامن کشان داخل شد نه سلامی کرد و نه اجازه نشستن خواست و نزدیک بستر پدر نشست.
هارون گفت: ای فرزند میخواستم نظر تو را در خصوص ولا يتعهدی بدانم.
امین گفت: اگر نظر مرا میخواهی، بدان که من هیچ کس را شایسته تر ولایقتر از خود برای این منصب نمیدانم زیرا ارشد اولادت من هستم و از دیگران نیز برای این مقام سزاوارترم
هارون جبین درهم کشید و گفت : بسیار خوب فعلا مرخصی و میتوانی بروی زیرا میخواستم فقط نظر تو را
ص33
در این باره بدانم.
محمد امین برخواست و با همان کبر و نازی که داخل شده بود از در بیرون رفت. (توضیح ویراستار : این ماجرا به صورت دیگری نیز نقل شده است)
بعد از خروج امین هارون الرشید از جا برخاست و به زبیده گفت : انصاف بده و به من صراحتاً بگو آیا بین فرزند خودت و مأمون چه تفاوتی دیدی؟
زبیده گفت : یا امیرالمؤمنین اینک با امتحانی که به عمل آوردی دانستم که مأمون برای ولایتعهدی و جانشینی تو به مراتب شایسته تر از فرزند من امین است.
هارون الرشید گفت: اینک که قضاوت به حق کردی و آنچه که دیدی بر تو ثابت کرد که مأمون از امین برای این مقام شایسته تر میباشد من ابتدا مأمون و پس از او امین را به ولا يتعهدی خود بر می گزینم. (۲ به زیر نویس صفحه ۱۷ مراجعه شود. )
ص34
می گویند مأمون از اوان طفولیت به عادت گل خوردن مبتلا بود و هر چه میکرد نمیتوانست این عادت زشت را ترک کند و تا هنگامی که حضرت رضا علیه السلام به مرو تشریف فرما شد، همچنان به خوردن گل معتاد بود. چون در حقیقت از این عادت خود به تنگ آمده بود مراتب را به عرض امام رضا (ع) رسانید و چاره خواست.
حضرت رضا (ع) فرمودند که تو دارای بزرگترین مقامها، یعنی خلافت شرق و غرب ممالک اسلامی هستی لازم است عزمی راسخ و تصمیمی آهنین داشته باشی و بتوانی این عادت زشت را ترک کنی زیرا در حقیقت برای تو نقصی بزرگ شمرده می شود.
چنان کلام حضرت رضا در روحیه مأمون اثر گذاشت که از روز بعد عادت گل خوردن را ترک کرد.
یکی از خبطهای سیاسی هارون الرشید این بود که خلافت را بین سه فرزندش امین و مأمون و مؤتمن تقسیم کرد و همین امر پس از مرگ هارون منجر به کشته شدن امین و بی نصیب ماندن مؤتمن از مقام گشت و موجبات ایجاد اختلاف و تجزیه دول اسلامی را فراهم ساخت.
برخی از مورخین چنین عقیده دارند که هنگام مرگ
ص35
هارون پسرش مأمون در گرگان بود و میخواست به اتفاق تنی چند از سران سپاه به جانب مرو رهسپار شود. مأمون چندی بود که احساس میکرد پدرش از اطرافیان خود ناراضی است و میداند که عده کثیری از آنها منتظر مرگ او هستند تا دست به آشوب بزنند و طغیان کنند و کار را بر دو برادر سخت بگیرند.
این نکته را نباید از نظر دور داشت که هارون در اواخر عمر مرتکب اعمالی شد که سوابق او را محو کرد و تاریخ زندگیش را لکه دار ساخت.
وقتی خبر مرگ هارون الرشید به مأمون رسید، بی درنگ به سوی مرو حرکت کرد و یکسر به دارالاماره وارد شد و به عزاداری مشغول گشت.
روز بعد دستور داد که معادل یک سال حقوق به سربازان و سران لشکر بپردازند و آنها را به بیعت با وی و محمد امین دعوت نمایند.
چون فضل بن ربیع به روحیه امین وارد بود و او را مردی ضعيف النفس میشناخت و ضمناً نمی خواست مأمون جانشین پدرش شود و زمام خلق را در دست بگیرد، بنابراین برای اینکه تا حدی کار را به تعویق اندازد، به تحریک
ص36
عده ای از سران سپاه پرداخت و آنها را وا داشت که مقداری پول و اشیاء قیمتی از خزانه بردارند و شبانه به عزم بغداد حرکت کنند.
همین که این جریان به گوش مأمون رسید، مطلب را با فضل بن سهل در میان گذاشت ولی از آن جایی که این دو سیاستمدار با همدیگر میانه خوبی نداشتند، با اینکه مأمون میخواست با برادرش امین طریق مسالمت پیش گیرد و از عواید خراسان مبلغ قابل توجهی برای او منظور دارد اختلاف بین این دو نفر ،وزیر یعنی فضل بن ربیع و فضل بن سهل، موجب شد که مأمون از تصمیم خود برگردد.
هنگامی که فضل بن ربیع وارد بغداد شد، یکسر به سراغ امین رفت و با سخنان فریبنده او را وادار کرد که تعهدی را که با برادرانش داشت نقض کند و این کار را به این جهت کرد که می ترسید چنانچه مأمون بر مسند خلافت بنشیند و برکار خود مسلط شود، او را زنده نگذارد.
هر چند ابتدا امین نمیخواست برخلاف وصیت پدر
ص37
رفتار کند و تعهدی را که با برادرانش داشت بشکند (توضیح ویراستار : ۱ امین و مأمون برای انجام دادن وصیت پدر در مورد چگونگی ولایتعهدی در حضور وی و چند تن از معتمدان بلند پایه تعهد نامه ای نوشته و به سوگند مؤکد کرده بودند. )، ولی وسوسه فضل و حیله و نیرنگش کارگر افتاد و بدین منظور تمام شب را با عبدالله بن حازم به مشورت پرداخت. عبدالله او را از این کار برحذر داشت. لیکن امین صبح روز بعد عده ای از سران سپاه را خواست و نظر فضل را با ایشان در میان گذاشت. بیشتر سرداران قشون با نظر فضل مخالفت کردند. امین که شخص بی اراده و سست عنصری بود، چنان تحت تأثير بيانات فضل قرار گرفته بود که می خواست هر طور شده تعهد خود را زیر پا بگذارد و شخصاً زمام امور را به دست گیرد و با این نیت با عده ای از مردمان با تجربه به مشورت پرداخت تا رأی هر کدام از آنها را بشنود و خط مشی خود را تعیین کند یکی از مشاورین به نام «خزيمة بن حازم وقتی سخنان محمد امین را شنید گفت : کسانی که به تو دروغ بگویند برای تو ناصحی مشفق نیستند و نیز نباید خاطرت از گفتار آنهایی که به تو راست میگویند آزرده و
ص38
پریشان و مشوش گردد. اگر به سران سپاه بیش از اندازه اعتماد و اطمینان کنی آنها را بر خود مسلط ساخته ای، پس کاری نکن که پیمان تو را بشکنند و سر از اطاعت تو بپیچند.
ولی حب جاه و مقام چنان جلو چشمان امین را گرفته بود که راه را از چاه تمیز نمی داد.
فضل بن ربیع چنان تسلطی بر امین پیدا کرده بود که نصایح خیرخواهان اصلا به گوشش فرو نمی رفت. دورنمای خلافت به قدری چشمانش را خیره ساخته بود که برای نیل به آن مقام از هیچ اقدامی فروگذار نمی کرد.
جاسوسان و خبرچینان ماجرا را به گوش مأمون رساندند. وقتی دانست که برادرش چه خیالی دارد، در صدد برآمد پیشدستی کند تا غافلگیر نشود. لذا هرثمه» را که ریاست امنیه را به عهده داشت و دارای شخصیت محکم و شهرت فراوانی بود احضار کرد و او را در جریان کار گذاشت. ضمناً بر طبق نظریه فضل، هشام را طلبید و او هم وفاداری و صداقت خود را به مأمون ثابت کرد. مأمون که از برادرش امین نامه تندی مبنی بر واگذاری تعدادی از شهرهای خراسان دریافت کرده بود با خاصان خویش به مشورت پرداخت.
ص39
بعضی از آنها در قبول این تقاضا مانعی ندیدند و گفتند به نظر ما بهتر است که برای چند شهر کوچک خود را به دردسر دچار نسازی و این شهرها را به امین واگذار کنی
برخی دیگر مخالف این رأی بودند. از جمله حسن بن سهل گفت : به نظر من قبول تقاضای امین به هیچ وجه صلاح نیست، زیرا اگر امروز تسلیم شویم، او جری تر می شود و فردا چیزهای بیشتری تقاضا خواهد کرد که قبول آن برای ما بسیار مشکل خواهد بود.
مأمون فضل بن سهل را مأمور کرد تا جواب تندی به امین بنویسد و متذکر شود که قبول تقاضایش به هیچ وجه مقدور نیست.
مأمون بعد از فرستادن جواب رد به امین دانست که . پس از این دیگر نباید از برادرش امین انتظار دوستی و صمیمیت داشته باشد بلکه باید منتظر باشد که عاقبت کارشان به دشمنی و جنگ بینجامد.
از این روی تصمیم گرفت که مواظب مرزهای مملکتش باشد و مرزداران طرف اطمینانی را به آن نواحی اعزام دارد.
وقتی این کار صورت گرفت آمد و رفت اشخاص مشکوک محدود شد و هواخواهان امین از ورود به کشور مأیوس
ص40
شدند، زیرا کنترل سختی در مرزها برقرار گردید و ورود اشخاص مشکوک و ناشناس بسیار دشوار شد. مرزداران بر طبق دستور مأمون تمام نامه ها را باز میکردند و پس از اطلاع از مضمون آن چنانچه مطلب قابل ملاحظه ای در آن نبود به نشانی صاحبش می فرستادند.
باز هم امین به پیشنهاد فضل بن ربیع دست به تبلیغات وسیعی زد و با دادن وعده های مردم فریب خواست که طرفدارانی برای خود دست و پا کند، ولی مأمون با فراستی که داشت، جلو عملیات فرستاده های امین را می گرفت و نمی گذاشت آنطوری که بایست تبلیغات امین در افکار مردم رسوخ کند.
وقتی امین دید که نتیجه ای عایدش نمی شود ناچار نامه مشروحی نوشت و با هدایای فراوان توسط چند تن از کسان برای مأمون فرستاد مأمون پس از دریافت نامه و قرائت آن فهمید که امین از در صلح و آشتی درآمده و چشم از خاک خراسان برداشته و او را به بغداد دعوت کرده است. وقتی مأمون این نامه را برای فضل بن سهل خواند و از او نظر خواست فضل گفت : من عقیده دارم که از نزدیک شدن به امین حذر کنی و روی خوش نشان ندهی .
ص41
مأمون گفت ولی میدانی که خزائن پدرم در دست اوست و بهترین سرداران قشون نیز با وی همراه هستند. مردم زمانه نیز طالب مال و جاه و جلال میباشند و من با دست خالی چطور میتوانم آنها را پیرو خود نمایم. من اگر سفری به بغداد کنم، شاید بتوانم حضوراً با او کنار بیایم.
فضل بن سهل گفت : ولی به عقیده من چنانچه تو از خراسان دور شوی و نزد امین بروی او تو را به چشم شخص شکست خورده ای نگاه خواهد کرد و تو هم خوب میدانی که با یک فرد شکست خورده چه رفتاری میکنند.
باری، وسوسه ها و سخنان فضل کار خود را کرد و مأمون از رفتن نزد برادر منصرف شد و روز بعد نامه ای به این شرح برای امین فرستاد
نامه امیرالمؤمنین را زیارت و از مضمونش اطلاع حاصل کردم تو خوب میدانی که من یکی از یاران و مددکاران تو میباشم که پدرمان مرا مأمور نگهبانی این مرز و بوم نمود اگر من در خراسان باشم بسیار بجا و مناسبتر از آن است که به سوی بغداد روان گردم زیرا در این خطه بیشتر می توانم به حال مسلمین مفید واقع شوم. هر چند بیش از اندازه مشتاق دیدار آن برادر والا گهر می باشم و مایلم که
ص43
چشمم به جمالش روشن گردد، لیکن چنانچه مرا از این مسافرت معذور داری و از احضارم صرفنظر فرمائی بهتر خواهد بود.
امید است که مرا از این جسارت عفو فرمائی انشاء الله. هنگامی که فرستادگان امین با نامه مأمون و هدایایی که از خراسان همراه داشتند به بغداد رسیدند و امین از مندرجات نامه برادر اطلاع یافت یقین حاصل کرد که مأمون سرفرود نخواهد آورد و به هیچ قیمتی از خراسان دست نخواهد برداشت. آن وقت بود که به صلاحدید فضل بن ربیع و «علی بن عیسی بن ماهان تصمیم به خلع مأمون گرفت و ضمناً با يحيى بن سلیم که مردی کاردان و عاقل و با تجربه بود به مشورت پرداخت.
یحیی گفت: چطور میخواهی برخلاف وصیت پدرت رفتار کنی و عهدی را که بسته ای بشکنی؟
امین گفت : پدرم روی محبتی که به مأمون داشت و نصایح جعفر برمکی این کار را کرد و ما را به دردسر دچار نمود. اینک که رشید زنده نیست تا مرا به شکستن عهد ملامت کند و بازخواست نماید.
یحیی گفت : اکنون که خیال داری مأمون را خلع کنی
ص43
برحذر باش که این عمل آشکارا صورت نگیرد، زیرا چنانچه مردم از این تصمیم تو اطلاع حاصل کنند، روی علاقه ای که به مأمون دارند احتمالاً دست به شورش خواهند زد. بنابراین لازم است که تو قبلا سران سپاه را بخواهی و با بخشش درهم و دینار آنها را نسبت به خودت وفادار کنی تا از مأمون روی بگردانند و به جانب تو متمایل شوند. وقتی مطمئن شدی که دیگر در بین قشون طرفداری ندارد با نهایت سهولت می توانی او را بخواهی و از مقامی که دارد معزولش نمائی.
امین نظر یحیی را نپسندید و مشغول طرح نقشه دیگری شد.
ص44
صص29-44