آن روز آب توی مسیر جوی با خوشحالی عجیبی حرکت میکرد و وقتی به گلها و درختان می رسید به آنها مژده می داد که میهمان عزیزی در راه است و به زودی به شهر قم می رسد باید شهر را زیبا کنید گلها و درختان با شنیدن این خبر میخندیدند و صورتهای زیبایشان را توی آب میشستند. گنجشک ها هم کنار جوی می نشستند و با سر و صدای زیاد بالهایشان را به آب می زدند و شادی میکردند.
آنها با هم قرار گذاشته بودند که قبل از مردم به استقبال میهمانان بروند ناگهان یکی از گنجشک ها فریاد زد آنجا را ببینید یک دسته کبوتر غریبه به طرف ما می آیند کبوترها همین که به کنار رود رسیدند با اشتیاق زیاد شروع به خوردن آب کردند.
یکی از گنجشک ها که از بقیه زیرک تر بود جلو رفت و گفت سلام دوست من به شهر ما خوش آمدید. از کجا می آئید؟ کبوتری که از همه بزرگتر بود جواب داد: «از مدینه ما به همراه کاروانی به راه افتادیم و بعد از روزها به اینجا رسیدیم
گنجشک قدری به کبوتر نزدیک تر شد و پرسید: «این همان کاروانی است که خانمی بزرگ و گرامی را همراهی میکند؟ کبوتر :گفت بله دوست من او حضرت فاطمه ی معصومه (سلام الله علیه( است که برای دیدار برادرش امام رضا (علیه السلام) به طرف خراسان میرود گنجشک از شوق به هوا پرید و گفت: «کاشکی زودتر او را ببینم همه میگویند...
در همین موقع صدای همهمه ای به گوش رسید کاروان به شهر رسیده بود و مردم در حالیکه دستهایشان پر از شاخه های گل بود و لبهایشان میخندید به استقبال کاروانیان آمده بودند همه با صدای بلند صلوات می فرستادند و به سمت کاروانیان میدویدند مردم دور کاروان جمع شدند و با گل و شربت و شیرینی از آنها استقبال کردند. حضرت معصومه (سلام الله علیه) داخل محملی روی شتر نشسته بودند و صدای
جشن و شادی مردمی را که دوستدارشان بودند میشنیدند.
گنجشک رو به کبوتر کرد و گفت: «خیلی دلم می خواهد زودتر بفهمم که چرا مردم این قدر به این خانم علاقمندند؟ کبوتر گفت حضرت معصومه (سلام الله علیه)، دختر امام کاظم (عليه السلام( است. او با بسیاری از دانشهای اسلامی آشناست و انسانی مؤمن و مهربانی است همه ی مردم با سر و صدای زیاد کاروان را همراهی میکردند. هر کسی آرزو داشت که حضرت میهمان او باشد. بالاخره حضرت میهمان یکی از مردم مؤمن شهر شدند که به فرزندان پیامبر علاقه ای خاص داشت.
به خاطر حضرت معصومه (سلام الله عليه)، شهر غرق شادی و خوشحالی شده بود. برکتهای خدا از زمین و آسمان میبارید و عطر بهشت همه جا را پر کرده بود. مردم دسته دسته به دیدار حضرت می آمدند، اما با ناراحتی میدیدند که حضرت بیمار شده و بسیار غصه دار است. او که سفر سختی را به شوق دیدار ... برادرش پشت سر گذاشته بود حالا خسته و د بیمار در بستر افتاده بود.
گنجشک که هر روز برای دیدن حضرت لبه یان پنجره و بین کبوتران مینشست با ناراحتی به حضرت نگاهی کرد و زیر لب گفت: پس چرا حالشان خوب نمیشود؟ یکی از کبوترها گفت سفر سختی داشتند مخصوصاً که در راه دشمنان به کاروانشان حمله کردند و بعضی از دوستان و برادرانشان را کشتند. حضرت از شدت بیمار شدند و روز به روز هم حالشان بدتر میشود.
چند روزی گذشت. گنجشک که تصمیم داشت برای مدتی به سفر برود از دوستانش خداحافظی کرد و با خودش گفت: حتماً تا وقتی که برگردم حال حضرت کاملا خوب میشود. او با این امید، اطراف اتاقشان چرخی زد و رفت مدتها گذشت گنجشک از سفر برگشت و یکراست به سراغ حضرت رفت اما هر چه گشت حضرت را پیدا نکرد گنجشک چرخی در باغ زد و با تعجب دید که سایه بانی ساخته شده و بعضی از کبوترها روی آن نشسته اند و بعضی دیگر اطرافش پرواز میکنند نزدیک شد و خواست چیزی بپرسد که ناگهان سر و صدای جمعیتی که زیر سایه بان جمع شده بودند بلند شد جمعیت با صدای بلند الله اکبر می گفتند و با شادی و هلهله بچه ای را روی دست میبردند.
گنجشک که با حیرت به جمعیت چشم دوخته بود زیر لب گفت: هیچ معلوم است اینجا چه خبره؟ کبوتر بزرگتر که حرفهای گنجشک را شنیده بود گفت: چند روز بعد از رفتن تو حضرت از دنیا رفتند و در اینجا به خاک سپرده شدند. این سر و صدایی را هم که شنیدی مربوط بود به معجزی حضرت است. گنجشک که با شنیدن خبر در گذشت حضرت اشک در چشم هایش جمع شده بود پرسید: «معجزه چیه؟ کبوتر گفت: هر کس که مشکلی دارد و به زیارت حضرت می آید خداوند بخاطر خوبیهای حضرت مشکل آن شخص را حل می کند.
گنجشک اشکهایش را پاک کرد لبخندی زد و گفت: «پس آدمهایی به این خوبی هیچ وقت از بین نمی روند و همیشه یادشان و نامشان برای مردم زنده است. کبوتر سری تکان داد و به همراه گنجشک در بالای سایه بان به پرواز در آمدند. حالا سالهای زیادی گذشته به جای آن سایه بان ساده گنبدی زیبا ساخته شده که کبوتران بالای آن پرواز میکنند و زائران امیدوار با دلهایی پر از شادی از زیارت این بانوی بهشتی به خانه های خود باز می گردند.