داستان زیبای دعبل
۱ - اشعار سوزناک دعبل
اباصلت گوید:
روزی «دعبل خزاعی شاعر معروف، در «مرو» بر حضرت رضا وارد شد و عرض کرد: یابن رسول الله من قصیده ای در مظلومیت شما خاندان گفته ام و سوگند یاد کرده ام که قبل از شما آن را برای کسی نخوانم
حضرت فرمود: «بخوان اشعارت را.
دعبل اشعار مفصلی را خواند که برخی از آن چنین است:
مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تَلَاوَةٍ *** وَ مَنْزِلُ وَحْيِ مُقَفَّرُ الْعَرَضَاتِ.
خانه هایی که محل نزول وحی و قرآن بود خراب شده و مثل بیابان بی صاحب افتاده و مقابل آن خانه هایی آباد شده که صدای ساز و عربده شراب خواران بلند است.
ارى فَيْتَهُمْ فِي غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّماً *** وَ أَيْدِيهِمْ مِنْ فَيْتِهِمْ صَفَرَاتِ.
57
می بینم اموالی که مختص ایشان است در میان غیر ایشان تقسیم شده و دستهای ایشان از مال خودشان خالی است.»
حضرت رضا در این لحظه به گریه افتاد و فرمود: آری راست گفتی ای دعبل!
بَنَاتُ زيادٍ فِي الْقُصُورِ مَصَونَةٌ *** بَنَاتُ رَسُولِ اللَّهُ فِي الْفَلَوَاتِ»
دختران آل ابوسفیان و آل زیاد در حجره های زرنگار و در کاخ ها محفوظند ولی دختران رسول خدا در خرابه ها جای گرفته اند بدون آنکه پوشش مناسبی داشته باشند.»
إِذَا وَتَرُوا مَدُّوا إِلَى وَ أَراهُمْ *** أَكْفَاً عَنِ الْأَرتادِ مُنْقَبِضَاتِ
هرگاه از آل محمد ﷺ کسی کشته شود نمی توانند قاتل او را قصاص کنند مانند کسی که دستش بسته باشد.
حضرت رضا دستهای خود را بر هم زد و فرمود
«أَجَلٌ مُنْقَبِضَاتٌ.»
«آری، دستهای ما بسته است.
آنگاه دعبل در اشعار خود گفت ای فاطمه زهرا قاعده و رسم روزگار چنین است که اگر اعضای یک خانواده ای بمیرند
همه را در یک محل و نزدیک هم دفن میکنند اما قبر فرزندان
۵۸
تو از هم دور افتاده است و هر کدام در دیاری و صحرایی و دور از یکدیگر دفن شده اند قبر بعضی در نجف است، قبر بعضی در مدینه و قبر بعضی در کربلا ای کاش جانم پیش از گفتن این سخنان از بدنم بیرون رفته بود.
آنگاه با یاد و نام پدر بزرگوار امام رضال شعر خود را ختم کرد و گفت:
وَقَبْرٍ بِبَغْدَادٍ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ *** تَضَمَّنَهَا الرَّحْمَنُ فِي الْغُرُفَاتِ
یعنی «ای فاطمه قبر یکی دیگر از فرزندانت در سرزمین بغداد است یعنی حضرت موسی بن جعفر ). او صاحب نفس پاک و پاکیزه ای است و خداوند از او در قصرهای بهشت پذیرایی میکند.
چون اشعار دعبل به اتمام رسید حضرت رضا فرمود: من هم دو بیت شعر میگویم آنها را در آخر اشعارت بنویس.
دعبل گفت: فدایت شوم شعر شما را در آغاز اشعارم می نویسم تا بدان تبرک جسته باشم نه در آخر.»
امام فرمود: به این ترتیبی که نام قبرها را بردی جای این شعر در آخر است. و آنگاه این اشعار را فرمود:
وَ قَبْرٍ بِطُوسٍ يَا لَهَا مِنْ مُصِيبَةٍ *** الحَتْ عَلَى الْأَحْشَاءِ بِالزَّفَرَاتِ
۵۹
إلى الْحَشْرِ حَتَّى يَبْعَثَ اللَّهُ قَائِماً *** يُفَرَّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْكُرُبَاتِ
ای فاطمه و قبر یکی دیگر از فرزندانت در خراسان است وای از این مصیبت غصه ها و غم ها فشار آورده است به احشاء و اعضاء صاحب آن قبر تا روز قیامت تا آن زمان که خداوند برانگیزاند قائم آل محمد ﷺ را و او غصه های ما را از میان میبرد.
دعبل گفت: «یابن رسول الله این قبری که فرمودید در خراسان است قبر کیست؟
فرمود: «قبر من غریب است مرا زهر میدهند و در خراسان دفن میکنند و مزار من محل رفت و آمد شیعیان و زوار من
خواهد شد.
بدان که هر که مرا در طوس زیارت کند هم درجه من در بهشت خواهد بود و خداوند در روز قیامت او را خواهد آمرزید.»
آنگاه امام به دعبل فرمود: اندکی صبر کن تا من بیایم.» و برخاست و داخل خانه شد. بعد از مدتی خادمی بیرون آمد و صد دینار به او داد و گفت: مولایم فرمود این پول را صرف مخارج خود بگردان.»
دعبل گفت: به خدا سوگند من برای پول نیامده بودم و قصیده ام را از روی طمع نگفته ام و آن کیسه را رد کرد ولی لباسی از لباسهای حضرت را خواست تا همواره با آن تبرک
60
جوید.
حضرت نیز بزرگوارانه لباس عالی به همراه کیسه پر از دینار برای او فرستاد و به خادم فرمود به او بگو که این کیسه پول را
نیز نگهدار که بدان محتاج خواهی شد.(1) بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۲۳۸)
۶۱
داستان زیبای دعبل
۲ - نجات کاروان
دعبل لباس و دینارها را گرفت و همراه با قافله ای از مرو بیرون آمد.
هنگامی که قافله به قوهان (۱) قوهان شهری بوده است در میان هرات و نیشابور) رسید دزدان بر آنان حمله کرده و دست و پای آنان را بستند. هنگامی که دزدان مشغول تقسیم اموال قافله در میان خود شدند یکی از دزدان با خنده و استهزاء این شعر دعبل را میخواند
أَرى فَيْتَهُمْ فِي غَيْرِهِمْ مُتَقَدِّماً *** وَ أَيْدِيهِمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صَفَرَاتِ
می بینم که اموال این بینوایان در غیر ایشان تقسیم میشود و دستهای آنان از اموال خودشان تهی است!
دعبل به او گفت: «این شعر از کیست؟
گفت: «از مردی از قبیله «خُزاعه» که نام او دعبل است و این
62
اشعار را در مورد حضرت رضا گفته است.»
دعبل گفت: «من دعبل می باشم.»
آن مرد فوراً نزد رئیسشان که در بالای تپه ای نماز می خواند و شیعه بود رفت و او را از جریان آگاه کرد.
رئیس دزدان نزد دعبل آمد و گفت: «آیا به راستی تو دعبل هستی؟»
گفت: «آری.»
گفت: اگر راست میگویی قصیده را تماماً بخوان.
چون دعبل قصیده را خواند پس امر کرد دستان او و جمیع اهل قافله را باز کردند و اموال آنان را بازپس دادند و ایشان را
بسیار احترام کردند. به خاطر اکرام دعبل .(1) همان)
63
داستان زیبای دعبل
۳ - برکت آشکار شد
چون دعبل از ورطه دزدان خلاصی یافت و به شهر قم رسید شیعیان قم به خدمت او آمدند و به او التماس کردند تا قصیده اش را که در مدح حضرت رضا سروده بود بخواند.
دعبل آنان را به همراه خود به مسجد جامع برد و بالای منبر رفت و قصیده اش را برای آنان خواند.
اهل قم از اشعار او بسیار لذت بردند، لذا مال و خلعت بسیاری به او نثار کردند و چون خبر اهدای جامه مبارک امام به دعبل، به گوش اهل قم رسیده بود از او التماس کردند که آنرا به هزار دینار طلای سرخ به ایشان بفروشد ولی دعبل قبول نکرد. اهل قم بار دیگر التماس نمودند که تکه ای از آنرا به ایشان به هزار دینار بفروشد ولی باز دعبل نپذیرفت و از قم خارج شد ولی برخی از جوانان خودسر قم او را تعقیب کردند و در خلوت، جامه امام را به زور از او گرفتند.
دعبل به قم بازگشت و بسیار التماس و تمنا نمود که جامه را
64
به او پس بدهند ولی آن جوانان قبول نکردند و گوش به حرف بزرگان خود ندادند.
خلاصه آنکه دعبل را گفتند هرگز جامه به دست تو نخواهد رسید. پس همان هزار دینار را بگیر
دعبل نپذیرفت و عاقبت ناامید شد و التماس نمود كه لا أقل پاره ای از آن لباس را به عنوان تبرک به او بدهند، پس آن جماعت پذیرفتند و پاره ای از آن جامه را با هزار دینار به او دادند.
دعبل چون به وطن خود برگشت دید که دزدان خانه او را غارت کرده اند. در اینجا دعبل به یاد سخن امام رضا افتاد که
فرموده بود
این پولها را نگاه دار که بدان محتاج خواهی شد.»
شیعیان عراق هنگامی که از ورود دعبل آگاه شدند به دیدار او آمدند. دعبل کیسه پول اهدایی امام را که مشتمل بر صد دینار بود به عنوان تبرک به شیعه های عراق هدیه نمود و آنان نیز در عوض هر دیناری صد دینار به او دادند چنانچه از آن صد دینار پر برکت امام ، صدهزار دینار به دست او آمد.
همچنین مقارن ورود دعبل به منزلش چشمان کنیز محبوب او به شدت درد پیدا کرده بود و اطبا در مورد او گفتند:
چشم راست او ابداً قابل علاج نیست ولی حاضریم چشم چپ او را معالجه کنیم و امیدواریم که بهبودی یابد.»
دعبل از این سخن غمناک شد تا آنکه پاره جامه امام را که
65
با خود داشت به یاد آورد و همان پاره را شبانه بر چشم کنیز بست و چون صبح شد به برکت امام رضا هر دو چشم او از همیشه ایام روشن تر شده بود.(1) همان، ص ۲۳۹)
66
فرزندان دوقلو
بکر بن صالح» گوید:
زمانی که همسرم حامله بود به حضور حضرت رضا رسیده و عرض کردم ای پسر پیامبر از خداوند بخواهید تا به من فرزندی پسر عطا فرماید.
حضرت فرمود: ای بکر همسر تو دوقلو خواهد زائید، نام یکی از بچه ها را «علی» بگذار و نام دیگری را «ام عمرو».
او می گوید:
من از مدینه به کوفه برگشتم و ملاحظه نمودم که خداوند دو بچه سالم پسر و دختر همانطوری که امام فرموده بود مرحمت فرموده و همان نامها را برای آنان انتخاب نمودم و چون از نام ام عمرو از مادرم پرسیدم او گفت: "مادر مرا «أم عمرو» می خواندند.(1) خرائج، راوندی، ص ۳۶۲، ش ۱۶ و ۱۷)
۶۷
گنجشک چه میگفت؟!
سليمان بن جعفر یکی از نوادگان جعفر طیار میگوید:
من در یکی از باغهای حضرت رضا در خدمت آن سرور نشسته بودم ناگاه گنجشکی را دیدم که با تمام اضطراب به حضور آن حضرت آمده و صیحه میکشید و دست از ناله و صیحه برنمی داشت.
آن امام دلسوز خطاب به من فرمودند: می دانید این گنجشک چه میگوید؟
گفتم: "خدا و پیامبر و فرزند رسول خدا داناترند، من که زبان او را نمی دانم.
حضرت فرمودند این گنجشک میگوید: «ماری به خانه ای وارد شده و به نزدیک لانه اش رسیده است و می خواهد بچههای او را بخورد اینک تو این عصا را بردار و آن مار را به هلاکت برسان
سلیمان بن جعفر میگوید:
من به دستور امام عصا را برداشته و وارد آن خانه شدم، دیدم ماری بزرگ در خانه می گردد، فوراً او را کشتم.»(1) خرائج، راوندی، ص ۳۵۹ ش ۱۲ - مناقب، ج ۴، ص ۳۳۴)
۶۸
نزول رحمت
مدتی پس از ولایت عهدی امام رضا، نزول باران و رحمت الهی قطع شد بدخواهان و حسودان آن حضرت شایعه کرده بودند که خداوند از ولیعهدی امام رضا ناخشنود است و به همین خاطر رحمت خود را از ما قطع نموده است.
مأمون این موضوع را بهانه قرار داد و از حضرت رضا خواست تا از خداوند طلب باران فرماید. امام نیز بلافاصله این خواهش را پذیرفت مأمون گفت: «چه هنگام برای دعا خارج می شوید؟»
امام فرمود: دیشب جدم پیامبر را در خواب دیدم که به همراهی امیر مؤمنان نزد من آمده و فرمود: تا روز دوشنبه صبر کن!
روز دوشنبه فرارسید آن حضرت به جانب صحرا عازم شد و مردم که از موضوع مطلع شده بودند سیل آسا همراه آن حضرت حرکت کردند.
امام بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: پروردگارا! تو خاندان رسولت را بزرگ شمرده ای و اینک این
مردم به فرموده تو به ما متوسل شده اند و امید به فضل و رحمت
69
و احسان و نعمت بی پایان تو دارند پس باران رحمتت را بر ما نازل بفرما، بارانی سودمند و بیزیان ولی وقت نزول آن را
پس از مراجعت مردم به خانه هایشان قرار بده.
در روایت آمده است که هوا کاملاً صاف و آسمان آبی و آفتابی بود لکن پس از دعای آن حضرت رعد و برق شروع شد و بادها وزیدن گرفت مردم به جنب و جوش افتادند تا هر چه سریع تر به خانه های خود برگردند.
امام فرمود: آرام باشید هنوز ابرهای سرزمین شما نرسیده است و ابری که اکنون در خروش است عازم فلان منطقه است
آن ابر رفت و ابر دیگری با رعد و برق آمد. مردم بار دیگر خواستند حرکت کنند ولی امام فرمود: «این ابر نیز مربوط به فلان منطقه است و به همین ترتیب ده مرتبه آسمان ابری شد و ابرها از فضای صحرا عبور کرد و امام در هر بار می فرمود: این ابر برای شما نیست تا آنکه یازدهمین ابر آمد. امام این بار فرمود این ابر را خداوند برای شما فرستاده است، در برابر فضل و کرم او سپاسگذار باشید و اکنون به سوی منازل خود بازگردید چرا که تا به منازل خود نرسید باران نخواهد بارید.
هنگامی که مردم بازگشتند باران رحمت آغاز شد و باران به گونه ای بارید که حوضها و گودال ها و نهرها پر از آب گردید.(1) عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۶۷)
70
عکس شیر زنده شد
عظمت نزول باران به دعای حضرت رضاء موجب ذلت و خواری بدخواهان و حسودان شد از این رو یکی از آنان که «حمید بن مهران نام داشت به قصد انتقام از حضرت رضا نزد مأمون رفت و به او گفت: حادثه نزول باران موجب شد تا افتخارات بنی عباس از میان برود و افتخارات فرزندان علی زنده شود و شما موجب شدید این ساحر که فراموش شده بود بار دیگر زنده شود و مردم به سوی او مایل شوند. صلاح در آن است که مجلسی بزرگ دائر کنید تا من با جملاتی او را در میان مردم رسوا و مفتضح کنم و آبروی از دست رفته را باز آورم. پس فوراً مجلسی تشکیل شد و چون امام رضا داخل گردید حمید بن مهران خطاب به حضرت گفت:
ای پسر موسی بن جعفر تو از حد و مرز خود تجاوز کرده ای و بارانی را که خداوند در وقت تقدیر شده اش فروفرستاده از دعای خود میدانی و خویشتن را فردی با عظمت و دارای شکوه در نزد خداوند به مردم معرفی میکنی. چنان سخن میگویی که گویا همچون معجزه ابراهیم خلیل را
71
آورده ای که پرندگانی را به اذن خداوند زنده کرد. اگر راست میگویی به این دو صورت شیر که بر مسند مأمون نقش بسته است فرمان بده تا زنده شوند و مرا پاره پاره کنند. این معجزه خواهد بود نه بارانی که طبق معمول در وقتش میبارد!
امام رضا از سخنان یاوه او برآشفت پس خطاب به عکس شیرها فریاد زد این مرد پست و فاجر را بگیرید.
ناگاه آن صورتها به صورت واقعی درآمده و به جانب حمید بن مهران حمله کردند و پیش از آنکه او تکانی به خود بدهد او را پاره پاره کردند و هیچ اثری از او باقی نگذاشتند و حتی خون ناپاکش را که بر زمین ریخته بود لیسیدند.
آنگاه آن دو شیر در برابر امام رضا آمده و عرض کردند: «ای ولی خدا اگر فرمان دهید این شخص را نیز به رفیقش ملحق میکنیم و اشاره به مأمون کردند. پس مأمون از ترس بیهوش شد.
امام فرمود: خداوند خود در مورد او حکم خواهد کرد. اکنون شما به جایگاه و حالت اول خود برگردید.
چون مأمون به هوش آمد گفت: «سپاس خداوندی را که ما را از شر حمید بن مهران حفظ کرد. آنگاه گفت: «خلافت از آن شما خاندان است اگر مایل باشید.
حضرت فرمود: ای مأمون اگر میل خلافت داشتم با تو به مذاکره نمی نشستم چرا که تمام مخلوقات الهی در اختیار من هستند ولی مأمورم که متعرض تو نشوم.»(1) عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ۱۷۰)
۷2
شگفتی های هنگام دفن
اباصلت هروی میگوید:
امام رضا پیش از شهادت خود به من فرمود:
ای اباصلت به طرف بقعه و مدفن هارون الرشید برو و از طرف راست و چپ و بالا و پایین قبر او یک کف خاک بیاور.
من رفتم و از جاهای مختلف قبر هارون خاک های متعدد به حضورش آوردم بدون آنکه مشخص کنم کدام خاک از کدام قسمت است. امام یک قسمت از خاک ها را برداشت و زیر و رو کرد و بوئید و بر زمین ریخت آنگاه فرمود: «این خاک مربوط به طرف در بقعه است مأمون می خواهد که قبر پدر خود را قبله قبر من قرار دهد و مرا پشت سر او دفن نماید ولی سنگی پیدا خواهد شد که اگر تمام کلنگ های خراسان را بیاورند، آن سنگ کنده نمیشود سپس درباره خاک های پایین و بالای سر هم همین را فرمود؛ آنگاه فرمود: «خاک سمت قبله را به من بده که تربت من است. در آنجا برای من قبر حفر میکنند به آنها بگو به اندازه هفت وجب قبر را حفر کنند و گودالی را وسط قبر حفر کنند وقتی چنین کردند،
73
رطوبتی بالای سر میبینی دعایی به تو تعلیم میدهم، آنرا بخوان تا به قدرت خدا آب شروع به جوشش کند و لحد پر از آب شود، آنگاه ماهیهای ریزی در آب خواهی دید، از نانی که به تو می دهم ریز کن و برای آنها بریز، آنها نان را می خورند، پس از آن ماهی بزرگی پدید می آید و تمام ماهیهای ریز را می خورد و سپس ناپدید میشود چون ماهی بزرگ غایب شد دست بر آب بگذار و دعایی که تعلیمت میدهم، بخوان، آب تماماً فرو میرود و این کار را جز در حضور مأمون انجام مده.»
اباصلت گوید:
پس از شهادت امام به دستوراتش عمل کردم و هرچه فرموده بود نیز به وقوع پیوست. مأمون چون این جریان شگفت را دید گفت:
پیوسته امام رضا در حال حیات، کرامات و عجایب را به ما نشان می داد و اکنون نیز پس از مرگش عجایب را به ما نشان داد!
اباصلت میگوید:
پس از نماز و دفن امام رضا مأمون به من گفت: «آن دعاهایی را که خواندی و آب فرونشست برای من تعلیم کن.»
گفتم به خدا قسم که همه آنها را فراموش کرده ام و راست می گفتم.»
خلیفه باور نکرد و مرا به زندان و مرگ تهدید کرد.(1) بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۴۹)
۷۴
چشم انتظار
اباصلت گوید:
هنگامی که حضرت رضا با حالت مسمومیت در بستر شهادت افتاد به من فرمود
در خانه را ببند و آنگاه نگاه خود را به جانب در دوخت مانند کسی که منتظر کسی باشد.
من با خود تفکر میکردم که آیا آقایم امام رضا که در این شهر غریب و بی کس است منتظر چه کسی میباشد و از شدت ناراحتی و غم به حیاط داخل شدم. ناگاه نظرم بر نوجوانی بسیار زیبارو افتاد که موهای سرش مجعد بود و بسیار به حضرت رضا شباهت داشت به سوی او رفتم و عرض کردم با آنکه در بسته بود از کجا وارد شدی؟»
فرمود: «ای اباصلت آن خدایی که مرا به یک لحظه از مدینه به طوس آورد همو مرا از در بسته وارد خانه نمود.
پرسیدم: «تو کیستی؟»
فرمود: «من حجت خدا بر تو میباشم ای اباصلت، من امام جواد، فرزند حضرت رضا هستم و اینک آمده ام با پدر
75
مظلوم و غریبم وداع کنم آنگاه دوان دوان به جانب بستر پدر دوید.
همین که چشم امام رضا به رخسار فرزندش افتاد برخاست و گردن بر گردن او نهاد و او را به سینه اش چسبانید و میان دو چشمانش را بوسید و با او به راز و نیاز پرداخت و اسرار امامت و ولایت را به او سپرد و آنگاه در حالیکه سر بر دامان پسر داشت دار فانی را وداع گفت و طایر روحش به جانب بهشت جاوید پرواز کرد.(1) بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۵۶ - عیون اخبار الرضا، صدوق، ج ۲، ص ۲۴۳)
76
شگفتی های هنگام غسل
اباصلت گوید:
چون حضرت رضا به شهادت رسید، امام جواد به من فرمود: «برخیز و از داخل خانه آب و تخت را بیاور تا بر روی آن بدن مطهر پدرم را غسل دهم.
عرض کردم: مولای من در خانه آب و تخت نیست.»
دوباره فرمود: به اندرونی برو و آنچه را دستور دادم بیاور.»
من وارد شدم و با کمال بهت و ناباوری در آنجا آب و تخت را آماده دیدم پس آنها را نزد امام آوردم و دامنم را بالا زدم تا آن جناب را در غسل دادن یاری دهم.
فرمود: نیازی به تو نیست از اینجا کنار برو! کسانی هستند که مرا در غسل دادن یاری میکنند.
من كنار رفتم تا آنکه امام جواد از غسل پدر فارغ گشت، آنگاه به من فرمود:
به اندرون خانه برو و زنبیلی را که در آن کفن و حنوط پدرم در آن است بیاور.»
پس داخل شدم و در آنجا زنبیلی را یافتم که کفن و کافور
77
داخل آن بود و هرگز قبلاً آن را ندیده بودم. زنبیل را برداشته و نزد امام آوردم. حضرت بدن را حنوط و کفن کرد و آنگاه بر جنازه پدر نماز خواند و سپس فرمود: برو و تابوت را بیاور.»
گفتم: «تابوت شکسته است آیا آن را برای اصلاح نزد نجار ببرم؟
فرمود: برو از درون خانه تابوتی را که مهیاست بیاور.
رفتم و ناگاه تابوتی در آنجا دیدم که قبلاً ندیده بودم، پس آن را آوردم. حضرت جواد جنازه پدر را در میان آن نهاد و دو رکعت نماز بجا آورد هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تابوت به قدرت خدا از زمین جدا گشت و سقف خانه شکافته شد و تابوت به جانب آسمان پرواز کرد تا آنجا که از نظرها غایب شد.
چون نماز حضرت به پایان رسید با اضطراب گفتم: «یابن رسول الله اگر هم اکنون مأمون بیاید و بدن آن حضرت را از
من بخواهد چه کنم؟»
فرمود: «آرام باش که بزودی مراجعت خواهد کرد. ای اباصلت بدان که اگر پیغمبری در مشرق رحلت نماید و وصی او در مغرب وفات کند البته حق تعالی اجساد مطهر و ارواح منور ایشان را در اعلی علیین با یکدیگر جمع می نماید. حضرت در این سخن بود که بار دیگر سقف شکافته شد و تابوت پایین آمد. آنگاه امام جواد بدن پدر را از تابوت برگرفت و در بستر مرگ خوابانید به گونه ای که گویا او را غسل
۷۸
نداده اند و کفن نکرده اند پس فرمود: «اکنون در خانه را باز کن تا مأمون داخل شود.»
اباصلت گوید:
همین که در خانه را باز کردم مأمون را دیدم که با اطرافیانش بر در خانه ایستاده اند و قصد ورود دارند. پس مأمون با گریه و زاری وارد شد و دستور داد تا جنازه را برای دفن حرکت دهند.(1) بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۵۲)