میراث شیعه کشی
صبر «مأمون» دیگر تمام شده بود. او امام را به «مرو» آوده بود. تا در مرکز توجه شیعیان قرار بگیرد ولی به جای او امام الله در مرکز توجه شیعیان و حتی دیگر مذاهب بود از طرفی تصمیم داشت که هر چه زودتر به بغداد برگردد و اگر میخواست حمایت «عباسیان» را به دست آورد، می بایست امام الله را از مقامش عزل میکرد. با محبوبیت روز افزون امام هم هیچ بهانه ای برای این کار نداشت. تنها یک راه بود که از مدتها قبل فکرش را مشغول کرده بود. پیروی کردن از روش نیاکان آن روز غم انگیز «مأمون از امام الله دعوت کرده بود که به دیدنش برود. دستور داد تا خادمان وسایل پذیرایی را آماده کنند. قرار بود در آن روز «مأمون به خواسته اش برسد ولی نمی توانست شاد باشد و هر لحظه بر اضطرابش افزوده میشد بالاخره خبر دادند که حضرت رضا وارد شده اند با عجله آخرین دستورات را به غلام راز دارش گفت و بعد به استقبال امام رفت. امام در جواب خوش آمدگویی «مأمون» چنان نگاه عمیقی به او انداخت که لرزه بر بدنش افتاد. «مأمون ترسش را کنترل کرد و حضرت را به طرف جایی که وسایل پذیرایی را آماده کرده بودند راهنمایی کرد. خیلی زود غلام راز دارش با ظرفی پر از انگورهای خوش رنگ وارد شد. «مأمون» منتظر فرصت بود وقتی یکی دو نفر از خدمتکارها به نزدیکی آنها رسیدند از گوشه ،ظرف خوشه بزرگی برداشت و در حالی که حبه های انگور را در دهانش میگذاشت با صدای بلند گفت: به به چه انگور خوشمزه ای حیف است نخورید. بفرمایید. امام امتناع کرد. مأمون چیزی نگفت. با دور شدن خدمتکارها، خوشه کوچکی از ظرف برداشت و به طرف امام دراز کرد و گفت: واقعا حیف است که نخورید لااقل این چند دانه را بخورید. نباید دست مرا رد کنید و گرنه ناراحت میشوم!». نمی دانیم که «مأمون امام را در چه وضعیتی قرار داد که مجبور شد از انگورها بخورد ولی عاقبت این اتفاق افتاد. مدتی که گذشت حال حضرت الا تغییر کرد و از جایش برخاست. «مأمون» پرسید: کجا می روید؟» امام نگاه تلخی به او انداخت و فرمود: «به آنجایی که مرا فرستادی!». بعد امام سرش را پوشاند از دربار بیرون آمد. ابوصلت غمگین بر روی پله ها به انتظار امام نشسته بود.