جان معمایی جهان
خورشید شرق جان معمایی جهان
ای لامکان پنجه در افکنده با مکان
باران شدیدتر شده در چشم های من
موجی بزن بلند شو ای شور ناگهان
هر روز شمع خانه ی خورشید می شود از گنبد طلای تو روشن در آسمان
تا ریسمان فاصله کوتاه تر شود آتش زدم زسوز درونم به ریسمان
مولا سری بزن به هیاهوی بیشه ها در دام رفته اند به شوق تو آهوان
ای میزبان اگر تو فقط چشم واکنی آنک تمام می شود اندوه میهمان
مانند عطر تازه نفس میکشم تو را جان پاره های روح منند این کبوتران